ان: فارسی
نوع فایل: PDf
حجم: ۱٫۲۲ MB
منبع: دانلود سرای ایران دانلود
پسورد: www.irandll.net
نام کتاب : در مسیر آب و آتش
نویسنده : fereshteh27 و sky-angle کاربران انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۲٫۳۸ مگا بایت
تعداد صفحات : ۱۶۳
خلاصه داستان :
دختری به اسم مانیا محبی پزشکی خونده..می خواد به درسش ادامه بده تا تخصصش رو بگیره ولی در کنارش می خواد تو یه بیمارستان هم مشغول به کار بشه..مانیا با پدر ومادرش زندگی می کنه و تک فرزنده..تو زندگیش ۲ تا ارزو داره یکیش اینکه پزشک بشه که خب به این ارزوش رسیده ..اون یکی ارزوش اینه که بره تو ارتش..کلا اهل هیجانه و خیلی دوست داره یه روز پلیس مخفی بشه..ولی مگه میشه ادم هم پزشک باشه هم بره تو ارتش؟..خب توی این داستان میشه کلا کار نشد نداره..مانیا خانم هم که اهل ریسک و هیجانه پی گیرشه..با دوستش شمیم تو یه بیمارستان که رییسش اشنای شمیم هست مشغول به کار میشن..شمیم پرستاری خونده و مانیا پزشکی..تا اینکه مانیا یه روز تصمیم می گیره بره تو ارتش و بشه پزشک اونجا..نه به حرف پدر ومادرش گوش می کنه نه به حرف دوستش تصمیم خودشو گرفته..می خواد به این یکی ارزوش هم برسه..تا اینکه بالاخره به عنوان پزشک یار وارد ارتش میشه..مانیا که تا حالا فکر میکرده تو ارتش کلی هیجان انتظارشو می کشه با ورود به اونجا می فهمه ای دل غافل اینی که داره می بینه با اونی که تو ذهنش همیشه برای خودش مجسم می کرده زمین تا اسمون فرق می کنه..از همون بدو ورودش با سرگرد جدی وسخت گیری به اسم جناب سرگرد اهورا راد اشنا میشه..ولی اونم چه اشنایی..دیدن داره. ….
نام کتاب : روزهای بی کسی
نویسنده : ~Gisoyesgab~ کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۳٫۸ مگا بایت
تعداد صفحات : ۲۶۳
خلاصه داستان :
تنها…همیشه تنها…دختری ازنسل تنهایی ..دختری که ازاول خلقت تنها بود…اما…نه …مادر…اوراهم …دردنیا عشقی جز او ندشت …فقط او ومادر …او ومادرو خدا….اما …روزی که ………….اورا دید…کاش عشق را نمی چشید …حالا دنیایش او بود ومادرش بود وخدا……هنوز طعم عشق جدید را نچشیده بود…که ……..دختری بود ازنسل بی کسی …از نسل روزهای بی کسی…..
بخشی از این رمان :
اسمان پر از ستاره بود.ستاره ها چشمک زنان در اسمان می درخشیدند .رقص انها و ماه بقدري جلوي دیدش را گرفته
بود که متوجه حضور او نشد.اهسته زمزمه کرد: دلم برات تنگ می شه!
صداي او را شنید مثل همیشه امیخته اي از طنز و نرمش در صدایش موج می زد.
_من زود برمی گردم.خیلی زود.نه سال مثل برق و باد می گذره.
قطره اشکی جلوي چشمش را گرفت.
_تو می خواي بري ایتالیا.چند سال دور از من ! پس....پس من چه کارکنم ؟.
_من برمی گردم .براي همیشه.تو منتظر می مونی .مگه نه؟
نگاه قهرالودي به سویش کرد و موذیانه گفت : اگه بگم نه ، چی می گی؟
پوزخند او را حس کردم. اون قدر اینجا می شینم که بگی اره ، مگه من چند تا شیدا دارم که بخوان بهم جواب منفی
بدن؟
سرش را به طرف دیگر چرخاند و گفت : اگه شیدا رو دوست داشتی ترکش نمی کردي.
صداي او را شنید صدایش واقعا خوش اهنگ و گوش نواز بود.
_مگه می خوام براي همیشه برم؟ فقط چند سال.........